
آرشیو مطالب حسین سیب سرخی


در این صحرا عزیزم دست و پا میزد

تا که از دم خیمه بیام نفسی نمی مونه برام

با سر نیزه تنت را چه به هم ریخته است

دلم گرفته دوباره این شبا برا حرم گرفته

می شود هر روز اشکم در عزایت بیشتر

نوکر خوبی نبودم خودمم میدونم آقا

بی قرارم آره تویی همه کس و کارم

گفتی میان خیمه برایت دعا کنم

احمد به روی دست علی را گرفت و گفت دست کسی نظیرش اگر هست رو کند

بر ندارم سر از این خمار مستی

مجنونم لیلایی حرم تو رویایی

پاشو که نفسم نگیره پاشو تا پسرم نمیره

من برایت پدرم پس تو برایم پسری

ارواحنا لک الفدا

بمیرم از نفس افتادی تو

تا وصل به یک جرعه عسل می جنگید

ذکر یا زهرا یا زینب

تا قیامت هستم از دل شکسته
