
آرشیو مطالب حسن خلج


هر روز پای مرثیه های تو سوختم

ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد

تا افتد اشک چشم من به روی صورت اصغر

نور افلاک نور فلک از جبین تابنده اوست

بعد از سپاس نعمت خلاق الاینا

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

کاشکی خاک حریم حرمت می بودم

شنیدم پیکرت غارت شد ای عشق

واپسین لحظه های مرد خداست

دیگه فرصتی نمونده

روضه

ای بی نظیر، مثل خدا مولا

ای خدا دلم گرفته برای غربت حیدر

کنار سفره اشکم بیا عنایت کن

ز هر کسی که گرفتم سراغ خانه تو

رفتی و لرزه به جان پدرت افتاده

قبله گاه ایمانی

لب ما و قصه زلف تو چه توهمی چه حکایتی
