
آرشیو مطالب شهادت حضرت رقیه سلاماللهعلیها


دیدی آخر غم عشق تو گرفتارم کرد

عمو جونم دلم تنگه

شد غم به رویم منجلی

پدر آخر چرا دنیا به ما آسان نمی گیرد

که رفته است که امشب سحر نمی آید

کجایی تا ببینی دیگه طاقتی ندارم

دم غروبه به خدا منتظرتم

گفتم به خود یا که خبر از ما نداری

تاول دستامو نگا کن

فضای خانه چه دلگیر می شود گاهی

تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی

در چشم حسین از همه کس ناز تر است

دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود

گفتم به بلبلی که علاج فراق چیست

چشم انتظار لعل لب خیزرانی ام

میخوام امشب برای تو چشامو دریا کنم

ای شامم را تو سحر از چه دگر سخن نمی گویی

بابا از دار دنیا تو و عمه ام رو دارم
