
آرشیو مطالب حسن خلج


گفته ام ز درس بندگی حرفی به من تعلیم کن

ای عشق خانه سوز به فرمان کیستی

در چشم حسین از همه کس ناز تر است

گفتم به خود یا که خبر از ما نداری

تاول دستامو نگا کن

قد و قامت من سیاه و کبوده

از درد بی حساب سرم را گرفته ام

ای شامم را تو سحر از چه دگر سخن نمی گویی

تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی

معلی رقیه است

بابا از دار دنیا تو و عمه ام رو دارم

چه خوش است پیش زلفت سر شکوه باز کردن

دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود

میخوام امشب برای تو چشامو دریا کنم

چشم انتظار لعل لب خیزرانی ام

فضای خانه چه دلگیر می شود گاهی

گفتم به بلبلی که علاج فراق چیست

با لبت رنگ عقیق یمن از یادم رفت
