
آرشیو مطالب حسن خلج


تیری که استخوان علمدار را شکست

اولین روز است بی گهواره میگردی علی

دلم به یاد تو ای دوست خلوتی دارد

ای شامم را تو سحر از چه دگر سخن نمی گویی

رواق منظر چشم من آشیانه توست

هر کس غمم شنید غم خود ز یاد برد

برگرد مسافر که بدنیا خبری نیست

از انتظار خسته شده چشم های من

بیا بیا به کنارم دگر توانم نیست

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

شب تا سحر به گریه خود خو گرفته ام

نیمه شبه ولی خوابم نمیبره

بابا بابا بابا

من گریه میکنم به سر از پیکری که نیست

ای نور قلب عاشقم شمع این خانه تویی

نفسم رفت از نفس زدنم

من بحر نهفته در سبویم فریاد شکسته در گلویم

خوشی ز عمر ندیده خدا نگهدارت
