
آرشیو مطالب حسن خلج


برگرد مسافر که بدنیا خبری نیست

ای شامم را تو سحر از چه دگر سخن نمی گویی

رواق منظر چشم من آشیانه توست

از انتظار خسته شده چشم های من

هر کس غمم شنید غم خود ز یاد برد

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

در به در خرابه هام زندونه این دنیا برام

شب تاریک بود و بادیه سرد

پروانه سوخت شمع فرو ریخت شب گذشت

کسی از شامیان ایمان ندارد

من آن مجاهد نستوه خردسال اسیرم

انتظاری مانده روی گونه ای پژمرده ام

کسی از شامیان ایمان ندارد

من گریه میکنم به سر از پیکری که نیست

بیا بیا به کنارم دگر توانم نیست

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

بابا بابا بابا

شب تا سحر به گریه خود خو گرفته ام
